سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوست صمیمی

داغ عشق سه شنبه 86/11/23 ساعت 5:36 عصر

.

کتاب را می بندم. نه خسته نشده ام. خسته نیستم. علم چیزی نیست که کسالت به بار آورد، بیش از آنچه  خستگی می نامیمش... بیشتر از هر تصور دیگری... تعلق آور است. علم دست گشوده ی خداوند است به روی زمینیان...تا بدانند راه همیشه هست... علم بن بست ناگواری است برای آنها که خود را ...یا شاید دیگران را...در قلمروی محدود می پندارند. آنان که بهانه تراشی ...برایشان به آسانی ورق زدن یک کتاب است...

اما من...چیزی فراتر را دیده ام. بله، کتاب را می بندم...و نه علم را. این لحظه...حتی برای آن دسته از آدم ها هم...بی گمان نقطه ی عطفی است.

کتاب، ساکن آرام ِ بودن های بی احساس  است. گاه احساس می آفریند... اما نه آن طور که ذهن می خواهد... احساس را هم چون هوا می پراکند... مشامت را نوازش می دهد... در حالی که عمق آگاه دلت چیزی فراتر از این را می طلبد...

و من به دنبال این آگاهی ام... شاید نباشد راهی که بتوان در آن قدم نهاد...راهی به مقصد... اهمیتی ندارد. من می آفرینمش. راه را می سازم و بیراه را... جاده در دست های من است.

گرچه نبینم آن روز را که جاده ام برسد به نور...شاید نباشم آن روز... با این وجود این دست های آشنای من است که راه را رویانده...تا برسند آنها که می آیند...و جاده باشد تا افق.

هم چنان می مانم...کتاب در دستانم...و عدم را می شکافم تا آنجا که... تا آنها که  آغوشِ گشوده شان... پناه آرامم خواهد شد...

پرواز خواهم کرد تا دور دست های دست یافتنی... تا بدانید کسی هست که خورشید را لمس کند...

آری

عاقبت روزی پرواز را خواهم آموخت...

روزی پروانه خواهم شد...

.

پ.ن. مدت ها بود که ذهنم به کل بسته شده بود. دستم به قلم نمی رفت؛ نه قلم نوشتار، و نه بوم و رنگ و نقش...

برای او که نشانم داد آنچه را باید خیلی پیش تر از این می دیدم...و بالاخره آمد آن موجی که قایق سکونم را واژگون سازد.


نوشته شده توسط: لیلامهری


خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
4241


:: بازدیدهای امروز ::
0


:: بازدیدهای دیروز ::
0



:: درباره من ::

دوست صمیمی

:: لینک به وبلاگ ::

دوست صمیمی



::( دوستان من لینک) ::

esperance

:: لوگوی دوستان من ::




:: خبرنامه ::